مرتزق. (یادداشت مؤلف). مردم. خلایق. (شرفنامۀ منیری در ذیل روزی خواران). روزی خورنده. هریک از افراد آدمی: گوید از دیدن حق محرومند مشتی آب وگل روزی خوارش. خاقانی. وظیفۀ روزی خواران بخطای منکر نبرد. (گلستان). در بعض نسخه های گلستان بصورت مذکور است در نسخۀ چ فروغی ’وظیفۀ روزی’ است. مؤلف در فیشهای خود به ’وظیفۀ روزی خواری’ تصحیح قیاسی کرده است
مُرتَزَق. (یادداشت مؤلف). مردم. خلایق. (شرفنامۀ منیری در ذیل روزی خواران). روزی خورنده. هریک از افراد آدمی: گوید از دیدن حق محرومند مشتی آب وگل روزی خوارش. خاقانی. وظیفۀ روزی خواران بخطای منکر نبرد. (گلستان). در بعض نسخه های گلستان بصورت مذکور است در نسخۀ چ فروغی ’وظیفۀ روزی’ است. مؤلف در فیشهای خود به ’وظیفۀ روزی خواری’ تصحیح قیاسی کرده است
ریزه خور. که خرده های ریز پس ماندۀ کسی را بخورد. ریزه خور: درگاه سیف دین را نقد است خوان رضوان ادریس ریزه خوارش و ارواح میده آور. خاقانی. جهد کن تا ریزه خوار خوان دل باشی از آنک نسر طائر را مگس بینی چو دل بنهاد خوان. خاقانی. - ریزه خوار احسان یا نعمت یا انعام کسی، متنعم از نعمت و احسان وی. مرهون منت و احسان او: ریزه خوار خوان انعام توایم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ریزه خور شود
ریزه خور. که خرده های ریز پس ماندۀ کسی را بخورد. ریزه خور: درگاه سیف دین را نقد است خوان رضوان ادریس ریزه خوارش و ارواح میده آور. خاقانی. جهد کن تا ریزه خوار خوان دل باشی از آنک نسر طائر را مگس بینی چو دل بنهاد خوان. خاقانی. - ریزه خوار احسان یا نعمت یا انعام کسی، متنعم از نعمت و احسان وی. مرهون منت و احسان او: ریزه خوار خوان انعام توایم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ریزه خور شود
جنگ طلب. جنگ خواه. (فرهنگ ولف). کسی که آرزومند جنگ و نبرد باشد. (ناظم الاطباء). رزمجو. جنگجو. (فرهنگ فارسی معین). جنگ جوی. جنگاور. رزم آور: چو خسرو بدید آن گزیده سپاه سواران گردنکش و رزمخواه. فردوسی. چو دارا بیاورد لشکر براه سپاهی نه بر آرزو رزمخواه. فردوسی. بدان تا میان دو رویه سپاه بود گرد اسب افکن رزمخواه. فردوسی. بیامد بنزدیک ایران سپاه خروشید کای مهتر رزمخواه. فردوسی. و رجوع به رزمجو شود. ، دلاور. پهلوان. (یادداشت مؤلف). کنایه از پهلوان. دلاور. بهادر: فرستاده را گفت پیش سپاه بگوی آنچه بشنیدی از رزمخواه. فردوسی. ندارم در ایران همی رزمخواه کز ایدر شود پیش او با سپاه. فردوسی. قباد آمد آنگه بنزدیک شاه بگفت آنچه بشنید از آن رزمخواه. فردوسی
جنگ طلب. جنگ خواه. (فرهنگ ولف). کسی که آرزومند جنگ و نبرد باشد. (ناظم الاطباء). رزمجو. جنگجو. (فرهنگ فارسی معین). جنگ جوی. جنگاور. رزم آور: چو خسرو بدید آن گزیده سپاه سواران گردنکش و رزمخواه. فردوسی. چو دارا بیاورد لشکر براه سپاهی نه بر آرزو رزمخواه. فردوسی. بدان تا میان دو رویه سپاه بود گرد اسب افکن رزمخواه. فردوسی. بیامد بنزدیک ایران سپاه خروشید کای مهتر رزمخواه. فردوسی. و رجوع به رزمجو شود. ، دلاور. پهلوان. (یادداشت مؤلف). کنایه از پهلوان. دلاور. بهادر: فرستاده را گفت پیش سپاه بگوی آنچه بشنیدی از رزمخواه. فردوسی. ندارم در ایران همی رزمخواه کز ایدر شود پیش او با سپاه. فردوسی. قباد آمد آنگه بنزدیک شاه بگفت آنچه بشنید از آن رزمخواه. فردوسی