جدول جو
جدول جو

معنی رزق خوار - جستجوی لغت در جدول جو

رزق خوار
(کُ هََ / هَُ گَ تَ / تِ)
روزی خوار. وظیفه خوار. مستمری بر:
آن چنانکه عاشقی بر رزق و زار
هست عاشق رزق هم بر رزق خوار.
مولوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رزم خواه
تصویر رزم خواه
رزم خواهنده، رزم خواه، جنگجو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روزه خوار
تصویر روزه خوار
کسی که در ماه رمضان روزه نمی گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هرزه خوار
تصویر هرزه خوار
آنکه وقت و بی وقت هرجور خوردنی ای بخورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریزه خوار
تصویر ریزه خوار
کسی که خرده ریزۀ ته سفره را می خورد، کنایه از نیازمند، محتاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روزی خوار
تصویر روزی خوار
آنکه روزی می خورد، انسان یا حیوان که بهره و نصیب از رزق وروزی دارد
فرهنگ فارسی عمید
(رَهْ)
پرخور. بدخوراک. کسی که بدون رعایت تناسب و نظم غذا میخورد:
چون تنور ازنار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چون فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
آنکه رطب خورد. خورندۀ رطب:
رطب بر خوان رطب خواری نه برخوان
سکندر تشنه لب بر آب حیوان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سُ /سِ تُ دَ / دِ)
مرتزق. (یادداشت مؤلف). مردم. خلایق. (شرفنامۀ منیری در ذیل روزی خواران). روزی خورنده. هریک از افراد آدمی:
گوید از دیدن حق محرومند
مشتی آب وگل روزی خوارش.
خاقانی.
وظیفۀ روزی خواران بخطای منکر نبرد.
(گلستان).
در بعض نسخه های گلستان بصورت مذکور است در نسخۀ چ فروغی ’وظیفۀ روزی’ است. مؤلف در فیشهای خود به ’وظیفۀ روزی خواری’ تصحیح قیاسی کرده است
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ دی دَ / دِ)
آنکه در ماه رمضان روزه میخورد و روزه نمیگیرد. مقابل روزه دار. (از ناظم الاطباء). روزه خور
لغت نامه دهخدا
(بَ گِ رِ تَ / تِ)
ریزه خور. که خرده های ریز پس ماندۀ کسی را بخورد. ریزه خور:
درگاه سیف دین را نقد است خوان رضوان
ادریس ریزه خوارش و ارواح میده آور.
خاقانی.
جهد کن تا ریزه خوار خوان دل باشی از آنک
نسر طائر را مگس بینی چو دل بنهاد خوان.
خاقانی.
- ریزه خوار احسان یا نعمت یا انعام کسی، متنعم از نعمت و احسان وی. مرهون منت و احسان او: ریزه خوار خوان انعام توایم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ریزه خور شود
لغت نامه دهخدا
(گِ شُ دَ / دِ)
جنگ طلب. جنگ خواه. (فرهنگ ولف). کسی که آرزومند جنگ و نبرد باشد. (ناظم الاطباء). رزمجو. جنگجو. (فرهنگ فارسی معین). جنگ جوی. جنگاور. رزم آور:
چو خسرو بدید آن گزیده سپاه
سواران گردنکش و رزمخواه.
فردوسی.
چو دارا بیاورد لشکر براه
سپاهی نه بر آرزو رزمخواه.
فردوسی.
بدان تا میان دو رویه سپاه
بود گرد اسب افکن رزمخواه.
فردوسی.
بیامد بنزدیک ایران سپاه
خروشید کای مهتر رزمخواه.
فردوسی.
و رجوع به رزمجو شود.
، دلاور. پهلوان. (یادداشت مؤلف). کنایه از پهلوان. دلاور. بهادر:
فرستاده را گفت پیش سپاه
بگوی آنچه بشنیدی از رزمخواه.
فردوسی.
ندارم در ایران همی رزمخواه
کز ایدر شود پیش او با سپاه.
فردوسی.
قباد آمد آنگه بنزدیک شاه
بگفت آنچه بشنید از آن رزمخواه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از روزی خوار
تصویر روزی خوار
مردم، خلایق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روزه خوار
تصویر روزه خوار
آنکه در ماه رمضان روزه نگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربا خوار
تصویر ربا خوار
اندوخا آنکه ربا خورد نزول خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روزه خوار
تصویر روزه خوار
((~. خا))
آن که در ماه رمضان روزه نگیرد
فرهنگ فارسی معین
سورچران، سوری، طفیلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد